ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

.....

1392/4/7 13:08
نویسنده : آزاده
138 بازدید
اشتراک گذاری

کلاس تئاتر تشکیل نشد ..... یکی دو جا سر زدیم...... کانون که کلا تابستون برگزار نمیکرد....ولی فرهنگسرا برقرار بود......که ساعاتش با کلاسهای دیگه ات تداخل داره..... تقریبا از سرت انداختم...... و موکولش میکنیم به دوران مدرسه... اینجوری یکی از رفت و آمدهامون کم میشه .... سر راه رفتم لحاف دوزی همیشگی و کاور لحاف و بالشهایی که سفارش داده بودم رو گرفتم.....خوشگل شده....واسه تنوع خوبه....

نهار گرفتیم خونه خوردیم ....پشتیبان زنگ زد....تست شدی... مث همیشه عالی... خانوم ق ازم خواست یه روز حتما ببرمت پیشش که تور ببینه آخه تا حالا فقط تلفنی با هم صحبت کرده بودین... خیلی مشتاق بود که از نزدیک ببینتد... عصر رفتیم کلاس اسکیت......سمن جون خیلی ازت راضی بود گفتش که معلومه حسابی تمرین کردی چون کاملا کوک بودی....گفتم هم توی خونه تمرین کردی و هم یکی دو ساعت روز تعطیل اومدیم پیست....

برگشتیم شام خوردیم و سریال و شما خوابیدی... صبح پنجشنبه استخر رفتم...بعدم سر ظهر شمارو بردم مهد و جلسه سوم شنا... کم کم خوشت اومد.....چون قبلش زیاد متمایل نبودی و میگفتی یه لحظه هم اجازه نمیدن با دوستامون توی آب بازی کنیم....... اومدم دنبالت....... نهار خوردیم......دورا دیدی..... کتاب نقاشی کار کردی..... دوش گرفتیم رفتیم بلیط نمایش موزیکال جنگلیهارو تهیه کردیم و رفتیم مرکز خرید م یه چرخی زدیم که 1 ساعت بیکاریمون بگذره بعد بریم تئاتر... گشنه ات شده بود... یه دونات توی مرکز خرید خوردی و برگشتیم تالار.... خیلی شلوغ بود.....نمایش پر انرژی بود... همه بازیگرا و عروسک گردونها جدید بودن... ولی جفتمون حسابی خوابمون میومد....واسه همین زیاد لذت نبردیم... روز خیلی شلوغی بود.... مسیر 5 دقیقه ای 20 مین طول کشید که برسیم خونه... قبلش از سوپر مارکت خرید کردیم... میخواستم یه غذای جدید واست درست کنم ولی نتونستم همه موادش رو از سوپر تهیه کنم، بیخیال شدم برگشتیم خونه.... شب بعد از شام کتاب خوندم واست و خیلی زود خوابیدیم.....

صبح ساعت 5 بیدار شدم...حجی جون توی راه بود...به همراه عمو ناصر...  8 رسیدن خونه....قبلش رفتم نون تازه و سرشیر خریدم... صبحونه خوردیم و بعد از 1 ساعت عمو ناصر رفت که به جلسه اش برسه...خاله پروین و زیبا بازم واست کلی هدیه فرستادن... ننی هم خوراکی های مختلف....

الان ساعت 1 حجت رو بیدارش کردی که بیاد باهات بازی کنه....قبلش کلی با هم بازی کرده بودین و خوابید.....

فردا آکادمی زبان، کلاس داری....کاملا آماده ای....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)